شهادت در سکوت اسارت | آخرین روایتها از شهادت شهید فرخاری
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «سلیمان فرخاری» آبان سال ۱۳۴۱ در لار متولد شد و دوران کودکی و تحصیل را همزمان با روزهای پرالتهاب انقلاب پشت سر گذاشت. از سالهای ابتدایی نوجوانی، حضوری فعال در راهپیماییها و فعالیتهای انقلابی داشت و با آغاز جنگ تحمیلی، در آموزشهای نظامی و راهاندازی پایگاههای مقاومت نقش مؤثری ایفا کرد. کلاس اول دبیرستان بود که راهی جبهه شد و پس از مدتی به عضویت سپاه پاسداران درآمد. تیرماه سال ۱۳۶۴ در عملیات قدس شرکت کرد؛ عملیاتی ایذایی که با اسارت نیروهای بعثی و انهدام تجهیزات دشمن به پایان رسید. در مسیر بازگشت، بر اثر اصابت ترکش و گلوله به شدت مجروح شد و به اسارت نیروهای بعثی درآمد. سلیمان با وجود جراحات سنگین، زیر شکنجههای زندان الاماره و استخبارات عراق مقاومت کرد و از موضع ایمان عقب ننشست. سرانجام پس از شکنجه در ۲۳ سالگی به شهادت رسید و پیکر مطهرش سالها بعد، در خرداد ۱۳۸۰ به زادگاهش لار بازگشت و به خاک سپرده شد.
آزاده و جانباز سرافراز دوران دفاع مقدس «غلامرضا نیکنام» در گفتوگو با نوید شاهد فارس از نحوه شهادت این شهید بزرگوار روایت میکند. با ما همراه باشید.

شهید فرخاری، مسئول اعزامی که دلش در خط مقدم بود
غلامرضا نیکنام هستم. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شدم و در تاریخ ۲۰ تیرماه ۱۳۶۴ در منطقه بیات به اسارت دشمن بعثی درآمدم. ۵ سال و ۴۰ روز از زندگیام را در اردوگاههای دشمن بعثی گذراندم؛ یک سال در کمپ ۹ رمادیه و چهار سال در کمپ ۸ اردوگاه عنبر یا الانبار.
در میان خاطرات آن روزها وقتی نام شهید فرخاری به میان میآید، تصویر مردی در ذهنم زنده میشود که از همان آغاز ورودش به سپاه، مسئولیت کارگزینی و اعزام بسیجیان به جبهه را بر عهده داشت و با جدیت کار میکرد. پیش از آن نیز یکی دو بار به جبهه اعزام شده بود، اما بعد از سپردن مسئولیت اعزام نیروهای بسیج به او، مدتی توفیق حضور مستقیم در جبهه را پیدا نمیکرد. این دوری از خط مقدم، برایش سنگین و آزاردهنده بود و دلش همواره با نیروهایی بود که راهی جبهه میشدند.
سال ۱۳۶۳ بود. شهید فرخاری بهعنوان یکی از اعضای کادر، همراه گردانی از نیروهای بسیج شهرستان به منطقه اعزام شد. عملیات بدر در پیش بود. مستقیماً وارد لشکر ۱۹ فجر شد و از سوی واحد آموزش لشکر فجر به گردان امام حسن پیوست. در آن مقطع، بیشتر ارکان گردان امام حسن در مرخصی بودند و حدود ده پانزده روز نیروها حضور مستمر در گردان نداشتند، به همین دلیل نیروی بسیج دوباره به گردان حضرت زینب تحویل داده شد.
کادر رسمی که همراه نیروها آمده بودند، مرخصی گرفتند و تسویهحساب کردند و همگی به نواحی سپاه شهرستانهای خود بازگشتند. تنها کسی که ماند، شهید فرخاری بود. همانجا گفت: «من مدتها درخواست داده بودم ولی اعزام نشدم. حالا که آمدهام و توفیق پیدا کردهام، دیگر میمانم.» ما هم کارهای ایشان را پیگیری کردیم تا در گردان بماند. پیش از حضور او، من و شهید اکبرپور «از بچههای لار» در گردان امام حسن (ع) حضور داشتیم.
حضور در لشکر ۱۹ فجر و ماجرای نرسیدن به عملیات بدر
پس از مدتی ارکان گردان از مرخصی بازگشتند. فقط من و شهید اکبرپور مرخصی نرفته بودیم و بهتدریج نیروهای جدید وارد گردان شدند و شهید فرخاری بهعنوان فرمانده دسته مشغول به فعالیت شد. دوره آموزش که به پایان رسید، به سومار اعزام شدیم و به همین دلیل امکان حضور در عملیات بدر را نداشتیم. (به همین علت لشکر ۱۹ فجر نیز در عملیات بدر شرکت نکرد و در مقر تاکتیکی ماند تا زمانی که عملیاتهای ایذایی و محدود آغاز شد.)

قرار این بود که هر تیپ و لشکر بهطور مستقل وارد عملیات شود تا مقدمهای برای اجرای عملیات بزرگتر مثل عملیات فاو فراهم شود. ما در گردان امام حسن (ع) از لشکر ۱۹ فجر حضور داشتیم. تیر ۱۳۶۴ مأمور شدیم تا عملیات قدس ۳ را در منطقه بیات اجرا کنیم، منطقهای که از توابع دهلران بهشمار میرفت و میان موسیان و دهلران قرار داشت.
هدف این عملیات، ضربهای محدود به دشمن بعثی و بازگشت سریع نیروها بود. نوزدهم تیرماه، گردان را حرکت دادند و به یکی از روستاها در پشت منطقه عملیاتی منتقل شدیم. ظهر را همانجا گذراندیم و تا غروب در انتظار بودیم. پس از اقامه نماز مغرب و عشا، نیروها بهصورت دستهدسته در نقاط مختلف مستقر شدند، فرماندهان توضیحات لازم را به بسیجیها ارائه کردند و دعای کمیل خوانده شد.
زمان عملیات فرا رسید. نیروها را به سمت خط مقدم هدایت کردند. هر گردان سوار دو دستگاه تویوتا شد و همه نیروهای گردان به سمت منطقه حرکت کردیم. شب، تاریک بود و دو سه دستگاه از تویوتاها در مسیر واژگون شدند. نیروهای تخریبچی نیز به گردان ما نرسیدند، چون خودرویشان در همان مسیر تصادف کرده بود.

تقسیم نیروها در دو محور و همراهی شهید فرخاری
شهید فرخاری همراه ما در گردان یکم امام حسن بود. وقتی به نزدیکی مقر رسیدیم، پیاده شدیم و از شیارهایی که پیشتر بچههای اطلاعات شناسایی کرده بودند، بهسمت خطوط دشمن بعثی حرکت کردیم. حدود ساعت ۱۲ شب بود که خبر دادند تعدادی از نیروها که در مسیر دچار تصادف شده بودند، از جمله بچههای تخریب، امکان رسیدن به منطقه را ندارند.
با این حال، تعداد محدودی از تخریبچیها و نیروهای محوربازکن با هدایت شهید ناصر عظیمی که از بچههای گراش و عضو اطلاعات عملیات لشکر بود، به ما ملحق شدند. در مجموع، حدود دو یا سه گروهان سازمان گرفتیم. یک گروهان از کادر گردان امام حسین و دو گروهان از بسیجیان گردان امام حسن بودند. برای ما دو محور تعیین شده بود که هر محور در دامنه یک تپه قرار داشت و نیروهای بعثی بالای تپهها با سلاح توشیکا مراقبت میکردند.
وقتی به نزدیکی محور رسیدیم، گروهان ما به دو بخش تقسیم شد. یک بخش را معاون گردان هدایت کرد تا از زیر تپهای عبور کنند که توشیکای دشمن بعثی در آن مستقر بود و شهید فرخاری نیز همراه همان گروه حرکت کرد. بخش دیگر که ما بودیم، از محور دوم پیش رفتیم. در نهایت، موفق شدیم محور خودمان را قطع کنیم و به انتهای خط دشمن بعثی برسیم.
محاصره در روشنای صبح و آغاز اسارت
چند نفر از بچههای گروه اول خودشان را به ما رساندند و گفتند زیر آتش ماندهاند و عدهای نیاز به کمک دارند، از جمله شهید فرخاری. هوا نزدیک صبح شده بود. تعدادی از بچهها را برداشتیم و به سمت تپه برگشتیم تا کمک کنیم، اما هوا کاملاً روشن شد. در همان وضعیت ما را محاصره کردند و به اسارت درآمدیم.
ما را به یکی از مقرهای بعثی بردند. از صبح تا شب در همانجا نگه داشتند و شب ما را به زندانی نزدیک همان مقر منتقل کردند. حدود بیست نفر اسیر بودیم. وقتی وارد زندان شدیم، همه ما را در یک اتاق جا دادند، بهجز شهید فرخاری.
چند لحظه بعد، دو نفر از نیروهای بعثی درِ زندان را باز کردند و گفتند اینها را هم بیاورید داخل. دو نفر از بچههای بسیجی مجروح را آوردند؛ یکی شهید فرخاری بود و دیگری محمد میدجانی.
شب بود و خستگی عملیات و درگیری روی همه سنگینی میکرد. دیدیم هر دو هنوز نفس میکشند، اما لبهایشان از تشنگی کاملاً خشک شده بود. مقدار کمی آب آوردند و با باند، لبهایشان را مرطوب کردیم. هر دو در حالت کما بودند.
صبح که بیدار شدیم، دیدیم شهید فرخاری به شهادت رسیده و کمی بعد شهید میدجانی هم به شهادت رسید. نیروهای بعثی یک پتو دادند و اجازه دادند نماز میت بخوانیم. شهید فرخاری را رو به قبله گذاشتیم و حدود بیست نفر برایش نماز خواندیم و کنار در قرار دادیم. بعد، شهید دوم را هم به همان شکل آماده کردیم. بعد از جنگ، با نشانههایی که ما دادیم، گروه تفحص پیکرها را پیدا کرد و شهید فرخاری به شهرستان منتقل شد و پس از تشییع به خاک سپرده شد.

روایتهای متفاوت از مجروحیت و موج انفجار
برخی از همرزمان شهید بعدها میگفتند در عملیات دیدهاند که خمپارهای در نزدیکی او منفجر شده و موج انفجار گرفته بود، اما حالش نسبتاً خوب بوده و هنگام اسارت سرحال بوده و به بچهها روحیه میداده است. خودم، اما دیده بودم پوتینش سوراخ شده و تیر از کنار انگشت کوچک پایش رد شده بود و خونریزی داشت و جای زخم دیگری از بدنش ندیدم.
در دوران اسارت، اگر بعثیها متوجه میشدند کسی فرمانده است، بیشتر او را تحت فشار و شکنجه قرار میدادند. یکی از دوستان نقل میکرد که شهید فرخاری در بازجویی به صدام ناسزا گفته و به همین دلیل شدت شکنجهها بیشتر شده بود. بعد از آن شکنجهها و احتمالاً بهخاطر موج انفجار، حالش بدتر شده و به کما رفته بود.
در مجموع، چیز بیشتری از آن لحظات در ذهنم نمانده است. کسی که بیشتر از همه کنار شهید فرخاری بود، مرحوم مرتضی تقوی بود که بعد از آزادی و چند سال بعد به رحمت خدا رفت. او گفته بود شهید فرخاری بر اثر موج انفجار خمپاره بهشدت آسیب دیده و با کمک بچهها به عقب منتقل شده بود.
گفتوگو از صدیقه هادیخواه